به رنگ سبز درآمدن، رنگ سبز به خود گرفتن، برای مثال آبی که ماند در ته جو سبز می شود / چون خضر زینهار مکن اختیار عمر (صائب - لغت نامه - سبز شدن)، کنایه از روییدن گیاه، برآمدن گیاه از زمین، کنایه از برگ درآوردن درخت، برای مثال هوا مسیح نفس گشت و خاک نافه گشای / درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد (حافظ - ۳۵۸)
به رنگ سبز درآمدن، رنگ سبز به خود گرفتن، برای مِثال آبی که ماند در ته جو سبز می شود / چون خضر زینهار مکن اختیار عمر (صائب - لغت نامه - سبز شدن)، کنایه از روییدن گیاه، برآمدن گیاه از زمین، کنایه از برگ درآوردن درخت، برای مِثال هوا مسیح نفس گشت و خاک نافه گشای / درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد (حافظ - ۳۵۸)
خبر رسیدن. خبر رفتن. اطلاع رسیدن. مطلبی بگوش کسی رسیدن. خبردار شدن. با خبر شدن: خبر شد هم آنگه به افراسیاب کجا بارۀ شارسان شد خراب. فردوسی. خبر شد بترکان که آمد سپاه جهانجوی کیخسرو کینه خواه. فردوسی. خبرشد هم آنگه ببانوگشسب که مر گیو را رفتن آراست اسب. فردوسی. خبر شد بطوس و بگودرز و گیو برهام وگرگین و گردان نیو. فردوسی. خبر شد بشاه هماور ازین که رستم نهاده ست بر رخش زین. فردوسی. خبر شد بروم از جوانمرد طی هزار آفرین کرد بر طبع وی. سعدی (بوستان). تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). ملک را ازین معنی خبر شد و دست تحیر بدندان گزیدن گرفت. (گلستان سعدی) ، ملتفت شدن. احساس کردن. ادراک کردن: قرصی بود جوین گرم چنانکه دست ما را از گرمی آن خبر میشد. (اسرار التوحید). پارسا را خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در رهگذر دزدانداخت. (گلستان سعدی). چو بمنتها رسد گل برود قرار بلبل همه خلق را خبر شد غم دل که می نهفتم. سعدی (طیبات). این مدعیان در طلبش بی خبرانند آنرا که خبر شد خبری باز نیامد. سعدی (گلستان)
خبر رسیدن. خبر رفتن. اطلاع رسیدن. مطلبی بگوش کسی رسیدن. خبردار شدن. با خبر شدن: خبر شد هم آنگه به افراسیاب کجا بارۀ شارسان شد خراب. فردوسی. خبر شد بترکان که آمد سپاه جهانجوی کیخسرو کینه خواه. فردوسی. خبرشد هم آنگه ببانوگشسب که مر گیو را رفتن آراست اسب. فردوسی. خبر شد بطوس و بگودرز و گیو برهام وگرگین و گردان نیو. فردوسی. خبر شد بشاه هماور ازین که رستم نهاده ست بر رخش زین. فردوسی. خبر شد بروم از جوانمرد طی هزار آفرین کرد بر طبع وی. سعدی (بوستان). تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). ملک را ازین معنی خبر شد و دست تحیر بدندان گزیدن گرفت. (گلستان سعدی) ، ملتفت شدن. احساس کردن. ادراک کردن: قرصی بود جوین گرم چنانکه دست ما را از گرمی آن خبر میشد. (اسرار التوحید). پارسا را خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در رهگذر دزدانداخت. (گلستان سعدی). چو بمنتها رسد گل برود قرار بلبل همه خلق را خبر شد غم دل که می نهفتم. سعدی (طیبات). این مدعیان در طلبش بی خبرانند آنرا که خبر شد خبری باز نیامد. سعدی (گلستان)